گنجور

 
صائب تبریزی

ز خط سبز شود بیش لعل دلبر صاف

هنوز از پر طوطی نگشته شکر صاف

عجب که حسن گذارد اثر ز من باقی

که می کنم به کتان ماهتاب انور صاف

دل تو نیست پذیرای آه من، ورنه

ز سنگ می جهد این ناوک سبکپر صاف

نزاکت تو کند ثفل از نبات برون

وگرنه کرده ام این قند را مکرر صاف

چو آب خضر ز خط غوطه در سیاهی زد

رخی که بود چو آیینه سکندر صاف

قدم برون منه از حد خود که می گردد

ز آرمیدگی خویش آب گوهر صاف

مکن ز تیرگی بخت شکوه چون خامان

که در حمایت خاکسترست اخگر صاف

خوشم چو نافه خونین جگر به خرقه فقر

که می شود ز نمد به شراب احمر صاف

اگر به آینه دل صاف می کند زنگی

امید هست شود چرخ با هنرور صاف

ز آب، آینه تار تیره تر گردد

کجا ز باده شود خاطر مکدر صاف ؟

ز دل به جام هلالی برآر ریشه غم

که صیقل آینه را می کند ز جوهر صاف

کنند آینه وآب صلح اگر با هم

به خضر نیز شود سینه سکندر صاف

ز خاکمال حوادث متاب رو صائب

که از غبار یتیمی است آب گوهر صاف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode