گنجور

 
صائب تبریزی

دمید صبح و نگشتیم آشنای چراغ

شبی به روز نکردیم زیر پای چراغ

به ناامیدی من رحم کن که می سوزد

طبیب بر سر بالین من به جای چراغ

همیشه زیر سیاهی است داغ روزن من

درآن حریم که تاریک نیست پای چراغ

بس است معذرت کشتنم پشیمانی

که آه سرد نسیم است خونبهای چراغ

اگر چه ریخت ز هم تاروپود فانوسم

به گردش است همان درسرم هوای چراغ

اگر ستاره به خورشید می رسد صائب

کجا رسد به رخ آتشین صفای چراغ ؟