گنجور

 
صائب تبریزی

می کند از مهربانی حفظ طفل نوسوار

آن که می دارد عنان اختیار از من دریغ

آب می بندد به روی تشنگان کربلا

هرکه دارد جام می را در خمار از من دریغ

از وجود خاکی من سرمه واری مانده است

گوشه چشم مروت را مدار از من دریغ

دست گل چیدن ندارد دیده حیران من

وصل خود دارد چرا آن گلعذار از من دریغ؟

قطره اش را چون صدف تشریف گوهر می دهم

فیض خود دارد چرا ابر بهار از من دریغ؟

چون حنا هر چند خون من ندارد باز خواست

پای بوس خویش دارد آن نگار از من دریغ

می فشاند سنبل و ریحان به دامن شانه را

آن که دارد بوی زلف مشکبار از من دریغ

کی دهد صائب مرا در بزم خاص خویش بار؟

آن که دارد خاک راه انتظار از من دریغ

گرمی گلگون ندارد روزگار از من دریغ

سهل باشد فیض اگر دارد بهار از من دریغ

نیست آن بیرحم آگاه از دل سوزان من

ورنه کی می دانست لعل آبدار از من دریغ؟

گلستان را که پروردم به آب چشم خویش

نکهت خود داشت در فصل بهار از من دریغ

گر ندارد لطف پنهان با من آن امید گاه

چون نمی دارد دل امیدوار از من دریغ؟

آرزوی وصل چون گردد به گرد خاطرم ؟

کان گل بی خار دارد خارخار از من دریغ

کی چراغ خلوت و شمع مزار من شود ؟

آتشین رویی که می دارد شرار از من دریغ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode