گنجور

 
صائب تبریزی

عالم بالا ندارد فیض از پاکان دریغ

قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ

زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود

خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟

رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب

بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ

صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری

تا به چند آیینه داری از مه کنعان دریغ ؟

دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است

دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ

آن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساخته

نیست ممکن تا لب گور از تو دارد نان دریغ

بس که شد امساک صائب عام در دوران ما

سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ