گنجور

 
صائب تبریزی

محبت تو ز دل داد پیچ و تاب عوض

گرفت خاک سیه،داد مشک ناب عوض

ستاره ای به دل از داغ عشق او دارم

که نه به ماه کنم نه به آفتاب عوض

به نور عقل درین انجمن کسی بیناست

که کرد دولت بیدار را به خواب عوض

شدم خراب زبیم خراج،ازین غافل

که گنج می طلبند از من خراب عوض

متاع دل به کسی داده ام که خرسندم

ز بد معاملگی گر دهد حساب عوض

که می خورد به می ناب، زهد خشک مرا؟

که با محیط گهر می کند سراب عوض ؟

بهشت نقد شود رزق خوش معامله ای

که می فروشد و گیرد زمن کتاب عوض

مگر به عشق دل خویش خوش کنم صائب

و گرنه عمر ندارد به هیچ باب عوض