سخن آن است که از جای درآرد دل را
حدی آن است که دیوانه کند محمل را
باده آن است که خشت از سر خم بردارد
عالم آن است که بیدار کند جاهل را
سخن پوچ همان به که نیاید بر لب
چه کمال از کف بی مغز بود ساحل را؟
خانه زادست نشاط دل خونین جگران
مطرب از بال و پر خویش بود بسمل را
گر شوی مرغ، همان بال ترا دام ره است
تا سبکبار نسازی ز علایق دل را
محو دلجویی پروانه بود روی دلش
شمع دارد به زبان گرچه همه محفل را
بی سخن، قابل تحسین نبود احسانش
هر که محتاج به گفتار کند سایل را
باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند
با خبر باش که بر هم نزنی یک دل را
عشق داغی است که مرهم نکند پنهانش
چند بر چهره خورشید بمالی گل را؟
نیست با اهل خرد سنگ ملامت را کار
نقطه بر سر نگذارند خط باطل را
صائب از خود بفشان گرد علایق زنهار
کاین غباری است که پوشیده کند منزل را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.