گنجور

 
صائب تبریزی

جز چشم توای شوخ جانهاست فدایش

بیمار ندیدم که توان مرد برایش

ازحلقه به زنجیر محال است رسد نقص

کوتاه نگردد به گره زلف رسایش

دربسته نازست سراپرده محمل

بیرون مرو ازراه به آواز درایش

هر سو که رود،درحرم کعبه کند سیر

آن را که بود ازدل خود قبله نمایش

بر هرکه فتد پرتو خورشید قناعت

دل تیره کند سایه اقبال همایش

هرعقده مشکل که به ناخن نگشاید

از آه سحرگاه بود عقده گشایش

چون عضو ز جا رفته، شود هرکه مسافر

بسیار خورد خون که فتد باز به جایش

ازگوشه عزلت چه ضرورست برآید؟

صائب که زند موج پریزاد، سرایش

 
 
 
بیدل دهلوی

رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش

تا چشم به خون‌که سیه‌کرده حنایش

عمریست‌که عشاق به آنسوی قیامت

رفتند به برگشتن مژگان رسایش

چون صبح به سیر چمن دهر ندیدیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه