گنجور

 
صائب تبریزی

باغبان در نگشوده است گلستان ترا

بو نکرده است صبا سیب زنخدان ترا

از تو محجوب تری یاد ندارد ایام

بوی گل باز ندیده است گریبان ترا

پرده دیده بادام مشبک شده است

دیده در خواب مگر سوزن مژگان ترا؟

آنقدر همرهی از طالع خود می خواهم

که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا؟

نیست در شیوه مادر بخطایی چون مشک

یک سر موی کمی، زلف پریشان ترا!

زهره کیست که عشاق ترا صید کند

می شناسد همه کس بلبل بستان ترا

پشت دستش هدف زخم ندامت گردد

هر که از دست دهد گوشه دامان ترا

جامه فاخته ای کبک به دوش اندازد

گر ببیند روش سرو خرامان ترا

دلم از موج تپیدن نپذیرد آرام

تا به دندان نگزم سیب زنخدان ترا

صائب از طبع به این تازه غزل صلح مکن

اول جوش بهارست گلستان ترا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۴۹۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
وطواط

ای سهی سرو رهی و قد خرامان ترا

سجده برده مه گردون رخ رخشان ترا

بندگی کرده عقیق یمن و در عدن

شب و روز از بن دندان لب و دندان ترا

صبح دم جامه چو در سرفگنی نشناسند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه