گنجور

 
صائب تبریزی

شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش

لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش

سبزه تیغ تو می‌باید که باشد تازه‌روی

باغ ما را شبنم جان گر نباشد گو مباش

فرش ما افتادگی، اسباب ما آزادگی

خانه ما را نگهبان گر نباشد گو مباش

اشتها چون سوخت، دارد لذت مرغ کباب

خوان ما را مرغ بریان گر نباشد گو مباش

شوربختی وقت حاجت می‌کند کار نمک

سفره ما را نمکدان گر نباشد گو مباش

ما که چون دل گوشه‌ای داریم از گلزار قدس

دامن صحرای امکان گر نباشد گو مباش

بی‌سرانجامی غبار لشکر جمعیت است

روزگار ما به سامان گر نباشد گو مباش

مرکب آزادگان تخت روان بی‌خودی است

توسن گردون به فرمان گر نباشد گو مباش

زینت ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟

نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش

این قدر دل‌بستگی صائب به زلف یار چیست؟

نسخه خواب پریشان گر نباشد گو مباش