گنجور

 
صائب تبریزی

از زلف کافر تو نجسته است هیچ کس

قید فرنگ رانشکسته است هیچ کس

از خود برون نیامده نتوان به حق رسید

گوهر به چشم بسته نجسته است هیچ کس

غیر از سپند خال که رو سخت کرده است

در آتش این چنین ننشسته است هیچ کس

با زاهد فسرده مگو حرف درد و داغ

نان در تنور سرد نبسته است هیچ کس

پرهیز چون کنم ز می ایام نوبهار؟

ازآب خضر دست نشسته است هیچ کس

غیر از قبا کسی ز اسیران سینه چاک

بر قامت تو بند نبسته است هیچ کس

جز خط دل سیاه که آن زلف راشکست

بال و پر هما نشکسته است هیچ کس

جز من که مایلم به دهان و میان تو

دل رابه هیچ و پوچ نبسته است هیچ کس

یک مو نمانده است تعلق به جان مرا

این رشته را چنین نگسسته است هیچ کس

زین سرکشان که دعوی زورآوری کنند

شاخ غرور رانشکسته است هیچ کس

در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست

صائب ز قید عشق نجسته است هیچ کس