گنجور

 
صائب تبریزی

از ما حدیث زلف و رخ دلستان مپرس

طوفان رسیده را ز کنار و میان مپرس

حیران عشق راخبراز هجر و وصل نیست

از خار خشک حال بهار و خزان مپرس

ناخن مزن به سینه ماتم رسیدگان

از بیدلان حدیث دل خونچکان مپرس

پیش خدنگ او سخن از نیشکر مگو

تا مغز هست، یکقلم ار استخوان مپرس

چون گل نظر به سینه صدچاک من فکن

از تیغ بازی مژه دلستان مپرس؟

از دشمنان خود نتوان بود بی خبر

آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟

دوری نیازموده چه داند هجر چیست

از موج آب، حال جگر تشنگان مپرس؟

تیر کج ازنشان خبر راست چون دهد؟

از طالب نشان، خبر بی نشان مپرس

آن را که هست باتو زبان و دلش یکی

دل رابه خامه تانکنی یکزبان مپرس

در زیر کوه قاف پر مور راببین

از بار عشق، حال دل ناتوان مپرس

تا می توان شنید ز موران تلخکام

وصف شکر ز طوطی شیرین زبان مپرس

در خاک و خون تپیدن خورشید راببین

دیگر ز بی نیازی آن آستان مپرس

بنگر چه رغبت است به ساحل غریق را

صائب عیار شوق من و اصفهان مپرس