گنجور

 
صائب تبریزی

خط برآورد وترو تازه است بستانش هنوز

می چکد خون بهارازخارمژگانش هنوز

می توان گل چیداز روی عرقناکش همان

می توان می خورد از لبهای خندانش هنوز

می تواندهمچومغزپسته درشکرگرفت

طوطیان خوش سخن را شکرستانش هنوز

رشته طول امل رامی دهد عمردراز

باکمال کوتهی زلف پریشانش هنوز

ناله زنجیر نتواند نفس را راست کرد

از هجوم بندیان درکنج زندانش هنوز

گرچه صبح عارضش شام غریبان شدز خط

داغ داردصبح راشام غریبانش هنوز

گرچه رنگ آشتی خط برعذارش ریخته است

میچکد ز هرعتاب از تیغ مژگانش هنوز

می نشاند صبح رادرخون بیاض گردنش

خنده برگل میزندچاک گریبانش هنوز

گرچه سنگ وتیغ مژگان اوکرده است مهر

بوی خون میآید از چاه زنخدانش هنوز

گرچه گردیده است از خط حسن او پا دررکاب

چشم روشن می شود از گرد جولانش هنوز

گرچه خضر تشنه لب جانی دراو نگذاشته است

می توان مرد ازبرای آب حیوانش هنوز

گرچه پروای کمانداری نداردابرویش

میشودازدل ترازو تیر مژگانش هنوز

گرچه طی شد روزگاردولت طومارزلف

از خط سحر آفرین باقی است دیوانش هنوز

(گرچه درابرسیاه خط نهان کرده است رو

خیره میگرددنظرازماه تابانش هنوز)

درخزان حسن ،صائب از هجوم بلبلان

نیست جای ناله کردن درگلستانش هنوز