گنجور

 
صائب تبریزی

ز داغ عشق مرا چون شودجگر دلگیر؟

که هیچ سوخته ای نیست از شرر دلگیر

ز درد و داغ دل عاشقان به تنگ آید

فقیر اگر شود از جمع سیم و زر دلگیر

حضور تنگدلان در گرفتگی باشد

شود ز باد سحر غنچه بیشتر دلگیر

به اهل دید بهشتی است ترک هستی پوچ

حجاب را نکند موجه خطر دلگیر

به قدر تنگی جا جمع می شود خاطر

ز تنگنای صدف کی شود گهر دلگیر؟

به پای نرم روان منزل است راه دراز

چگونه ریگ روان گردد از سفر دلگیر؟

شودزدست حمایت چراغ روشنتر

مباش از خط شبرنگ ای پسر دلگیر

چگونه خط ز لب یار چشم بردارد؟

که مور حرص نمی گردد از شکر دلگیر

ز قحط سوختگان، دیده ور چرا گردد

ز عمر مختصر خویش چون شرر دلگیر؟

سخن تراش ز زخم زبان نیندیشد

ز ذکر اره نگردد درودگر دلگیر

کشیده دار زبان از سیه دلان صائب

که خون مرده نگردد ز نیشتر دلگیر