گنجور

 
صائب تبریزی

تخم مهری گر به دلها می فشاند روزگار

دانه از بهر درودن می دماند روزگار

برد چون خورشید هرکس رابه اوج اعتبار

بر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگار

از سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشت

زخم دندانی به هرکس می رساند روزگار

تا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرار

گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار

از تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدان

کانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگار

می کند استاده دار عبرتی هم بردرش

هر که رابر کرسی زر می نشاند روزگار

با کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگان

می دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگار

دستگیری می کند بهر فکندن خلق را

نخل از بهر بریدن می نشاند روزگار

صائب لب تشنه راعمری است چون موج سراب

بر امید آب هر سو می دواند روزگار