گنجور

 
صائب تبریزی

مجنون عنان به مردم عاقل نمی دهد

موج رمیده دست به ساحل نمی دهد

آن دل رمیده ام که درین دشت آتشین

پیکان آبدار، مرا دل نمی دهد

موجی که پشت پای به بحر گهر زده است

دامن به دست خالی ساحل نمی دهد

خونم کدام روز که از شوق تیغ تو

رقصی به یاد طایر بسمل نمی دهد

در خاک، اهل شوق همان در ترددند

سیلاب پشت عجز به منزل نمی دهد

تا چند ناله در جگر ریش بشکنم

این خار داد آبله دل نمی دهد

زین پیش اهل دل به سخن جان سپرده اند

امروز هیچ کس به سخن دل نمی دهد

زنهار حلقه بر در چرخ دنی مزن

کاین سنگدل جواب به سایل نمی دهد

صائب که بارها به سخن داده است جان

ز افسردگی کنون به سخن دل نمی دهد