گنجور

 
صائب تبریزی

رخسار او ز می چو عرقناک می شود

هر سینه ای که هست ز دل پاک می شود

افزود آب ورنگ لبش از غبار خط

آن خون کجا نهفته به این خاک می شود

زان سان که موم می شود از شعله نور پاک

دل چون گداخت شعله ادراک می شود

از زهد خشک سرکشی نفس شد زیاد

آتش بلند از خس وخاشاک می شود

آدم ز خلق خوش به مقام ملک رسد

خونی که مشک ناب شود پاک می شود

بر هر که تیغ می کشد آن آفتاب روی

صائب چو صبح سینه من چاک می شود