گنجور

 
صائب تبریزی

چون غنچه هر که سربه گریبان نمی کشد

از باغ برگ عیش به دامان نمی کشد

دلتنگ منت لب خندان می کشد

ناز نسیم، غنچه پیکان نمی کشد

دلهای ساده صیقل آیینه همند

دیوانه پا ز حلقه طفلان نمی کشد

سنجیدگان سبک به نظرها نمی شود

سنگ تمام خجلت میزان نمی کشد

روز حساب عید بود خود حساب را

بی جرم زرد رویی دیوان نمی کشد

مژگاه حریف گریه بی اختیار نیست

دامان سیل خار مغیلان نمی کشد

لب پیش هر خسی نگشایند قانعان

از مور حرف غیر سلیمان نمی کشد

از عالم وجود سبکبار می رود

آزاده ای که منت احسان نمی کشد

چون ماه مصر هر که بود پاک دامنش

شرمندگی ز روی عزیزان نمی کشد

در دیده ای که سرمه حیرت کشید عشق

آشفتگی ز خواب پریشان نمی کشد

تا هست از خودی اثری در بساط او

صائب قدم ز حلقه مستان نمی کشد