گنجور

 
صائب تبریزی

تا چند دل ترا به هوا وهوس کشد

چون عنکبوت دام به صید مگس کشد

بویی شنیده است ز گلزار اتحاد

هر بلبلی که ناز گل از خار وخس کشد

روشندلی است عاشق صادق که همچو صبح

در اولین نفس نفس باز پس کشد

فارغ ز انقلاب بهار وخزان شود

سرزیر بال هر که به کنج قفس کشد

غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار

کاین دزد خیره حلقه به گوش عسس کشد

چون بحر دست جذبه برآرد ز آستین

مقدور نیست سیل عنان باز پس کشد

در روز بازخواست بود نامه اش سفید

چون صبح اگر کسی به تامل نفس کشد

تاکی دل گسسته عنان را ز بی تهی

چون موجه سراب به هر سو هوس کشد

پیوند خام نیست ز خامان گسستنی

چون طفل دست از ثمر نیمرس کشد

بگشا نظر که خود بود اول شکار او

دامی که عنکبوت برای مگس کشد

شیرافکن است هرکه سگ نفس خویش را

در موسم شباب به قید مرس کشد

در اصفهان ز طبع روانی مدار چشم

در خاک سرمه خیز کسی چون نفس کشد

دریا کند چگونه نفس راست در حباب

صائب به زیر سقف فلک چون نفس کشد