گنجور

 
صائب تبریزی

گل از عذار تو چیدن ز من نمی آید

چه جای چیدن دیدن ز من نمی آید

چو سطحیان به کف از بحر گوهر قانع

به غور حسن رسیدن ز من نمی آید

اگر ز بی پروبالی به خاک بندم نقش

به بال غیر پریدن ز من نمی آید

دلم سیه چو دل شب ازان بود که چو صبح

نفس شمرده کشیدن ز من نمی آید

اگر به تیغ مرا بندبند پاره کنند

ز یار و دوست بریدن ز من نمی آید

در آتشم که چو آب گهر ز سنگدلی

به کام تشنه چکیدن ز من نمی آید

من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم

کز آشیانه پریدن ز من نمی آید

نظر به صبح ندارد سیاه بختی من

الف به سینه کشیدن ز من نمی آید

برای صید مگس در خرابه دنیا

چو عنکبوت تنیدن ز من نمی آید

نیم ز دل سیها کز قلم خورم روزی

زبان مار مکیدن ز من نمی آید

ازان ز کام جهان آستین فشان گذرم

که پشت دست گزیدن ز من نمی آید

عطیه ای است که چون خار بر سر دیوار

به پای خلق خلیدن ز من نمی آید

به استقامت من شاخ میوه داری نیست

به زیر بار خمیدن ز من نمی آید

غبار خاطر آب حیات نتوان شد

به زیر تیغ تپیدن ز من نمی آید

مگر رسد به سرم یار بیخبر ورنه

چو پای خفته دویدن ز من نمی آید

اگر چه تخم مرا برق ناامیدی سوخت

به این خوشم که دمیدن ز من نمی آید

چو سیل تا نکشم بحر را به بر صائب

عنان شوق کشیدن ز من نمی آید