گنجور

 
صائب تبریزی

خوش آن زمان که در آیی ز در شراب آلود

ز خواب نازگران همچو چشم خواب آلود

چوشیشه خشک بود آب خضر در کامش

کسی که بوسه گرفت از لب شراب آلود

فغان که شرم محبت امان نداد مرا

که دیده آب دهم زان رخ حجاب آلود

ز بخت خفته مکن شکوه در طریقت عشق

که بخت خفته در اینجاست چشم خواب آلود

مگر در آینه جام عکس خود را دید

که رنگ عارض ساقی است آفتاب آلود

هزار خانه رساند به آب در یک دم

رخی که از عرق شرم شد گلاب آلود

شراب صرف بود زهر ناتوانان را

خوشم که لطف نکویان بود عتاب آلود

به گریه کوش که از داغ می نگردد پاک

به هیچ آب دگر دامن شراب آلود

ز خار وخس نفس برق بیشتر سوزد

به هیچ جا نرسد در سفر شتاب آلود

بشوی از دل صائب غبار غم زان پیش

که آب لعل تو از خط شود تراب آلود