گنجور

 
صائب تبریزی

چه نعمتی است به من قرب آن دهن بخشند

مرا چوخط به لب او ره سخن بخشند

سبک چو گرد ز دامان همت افشانم

تمام روی زمین را اگر به من بخشند

شکستگان جهانند مومیایی هم

خوشا دلی که به آن زلف پرشکن بخشند

درین ریاض ثمر رزق باد دستانی است

که چون شکوفه به هر خار پیرهن بخشند

کشند اگر به ته بال سرنواسنجان

به تنگنای قفس وسعت چمن بخشند

مساز تیشه خودکند کاین عقیق لبان

ز خون خویش سراپا به کوهکن بخشند

هنوز حق سخن را نکرده اند ادا

هزار عقد گهر گربه یک سخن بخشند

زبان نغمه سرایان به کام می چسبد

اگر به طوطی ما فرصت سخن بخشند

مسلم است بر آن شمعها سرافرازی

که زندگانی خودرا به انجمن بخشند

به غور چاه زنخدان که می رسد صائب

مگر ز زلف درازش مرا رسن بخشند