گنجور

 
صائب تبریزی

ز ناقصان خرد من کمال می گیرد

ز زنگ آینه من جمال می گیرد

چه حالت است که دشمن اگر شود ملزم

مرا ز شرم تب انفعال می گیرد

جنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاج

ز رقص ذره مرا وجد و حال می گیرد

من و متابعت خضر نیک پی، هیهات

ز سایه فرد روان را ملال می گیرد

به روی آینه از خواب چون شود بیدار

نخست دل ز خود از بهر فال می گیرد!

کسی است صوفی صافی که خرقه اندازد

نه آن فسرده که بر دوش شال می گیرد

مرا ز نقش به نقاش چشم افتاده است

کجا دل از کف من خط و خال می گیرد؟

صفای گوهر دل در قبول آزارست

که مهر روشنی از خاکمال می گیرد

درون پوست نگنجد خطش ز رفتن حسن

که سایه عمر دراز از زوال می گیرد

ز هر کجا که غمی پای در رکاب آرد

نشان صائب شوریده حال می گیرد