گنجور

 
صائب تبریزی

چه باک حسن ز چشم پر آب می دارد؟

که باده آتش از اشک کباب می دارد

عجب که روی به آیینه بی نقاب آرد

چنین که حسن تو پاس حجاب می دارد

ز چشم شوخ بتان مردمی مدار طمع

کجا غزال حرم مشک ناب می دارد؟

ترا ز کوه فتاده است سخت تر دل سنگ

و گرنه ناله عاشق جواب می دارد

امید فرش بود در دل هوسناکان

زمین شور فراوان سراب می دارد

چه نسبت است به مور آن میان نازک را؟

میان مور کی این پیچ و تاب می دارد؟

اگر چه در دل سنگ است لعل زندانی

امید تربیت از آفتاب می دارد

غم من است که بیش است از حساب و شمار

وگرنه ریگ بیابان حساب می دارد

به خاک بستم اگر نقش، نیستم غمگین

که سایه بال و پر از آفتاب می دارد

نچیده است گلی از ریاض ساده دلی

سیه دلی که نظر بر کتاب می دارد

ز چشم دولت بیدار خواب می جوید

ز عشق هر که تمنای خواب می دارد

امید لطف نسازد به آب اگر ممزوج

که تاب باده صرف عتاب می دارد؟

ز شعر هر که کند آبرو طمع صائب

توقع از گل کاغذ گلاب می دارد