گنجور

 
صائب تبریزی

رفت در خلوت مینا گل و بلبل آسود

بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود

شعله گرمی هنگامه گلزار نشست

غنچه شد شهرت گل، دیده بلبل آسود

دم شمشیر تغافل همه را با من بود

من چو رفتم ز میان، تیغ تغافل آسود

پرتو صبح بناگوش گران بود بر او

چون گل روی تو در سایه سنبل آسود؟

چون به زیر فلک از تفرقه ایمن باشم؟

نتوان فصل بهاران به تو پل آسود

چشم جادو گرش آن روز که آمد به سخن

در دل چه دل جادوگر بابل آسود

توسنی نیست توکل که سکندر بخورد

هرکه بسپرد عنان را به توکل آسود

با چنان شوخی طبعی که به گل خنده زدی

در دل خاک چسان طالب آمل آسود؟

حیرتی دارم ازان شبنم غافل صائب

که به دور رخ او بر ورق گل آسود