گنجور

 
صائب تبریزی

در خیالم اگر آن زلف پریشان می‌بود

نفس سوخته‌ام سنبل و ریحان می‌بود

دردمندان چه قدر خون جگر می‌خوردند

درد بی‌دردی اگر قابل درمان می‌بود

می‌شد از حبس دل دولت هرجایی خون

رزق اسکندر اگر چشمه حیوان می‌بود

گر گلوگیر نمی‌شد غم نان مردم را

همه روی زمین یک لب خندان می‌بود

دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار

آه اگر مزرع من تشنه باران می‌بود

داده بودند عنان تو به دست تو، اگر

جنبش نبض تو در قبضه فرمان می‌بود

صائب اسرار جهان جمله به من می‌شد فاش

اگر آیینه من دیده حیران می‌بود