گنجور

 
صائب تبریزی

صاف با ما دل آن شعله بیباک نشد

سوخت پروانه ما و ز گنه پاک نشد

شبنم آورد سر از روزن خورشید برون

سر ما بود که شایسته فتراک نشد

علف تیغ جهانسوز حوادث گردد

دل هرکس که ز زنگار خودی پاک نشد

خنده صبح به خوناب شفق پیوسته است

هیچ کس شاد نگردید که غمناک نشد

ماند چون خرمن ناکوفته در دامن دشت

هرکه زیر قدم راهروان خاک نشد

نگشودند به رویش در جنت صائب

سینه هرکه به شمشیر جفا چاک نشد

 
 
 
طغرای مشهدی

تن ز بسیاری تردامنی ام خاک نشد

خاک ناپاک شد و طینت من پاک نشد

بس که آتش به سرم ریخت خیال تو چو شمع

اشکها ریخت ز چشمم، مژه نمناک نشد

سیدای نسفی

ساقی مجلس ما آن بت بی باک نشد

تا به خون روی نشستیم دلش پاک نشد

خط برآورد و به گرد دل عشاق نگشت

طفل ما پیر شد و صاحب ادراک نشد

گوش بر گفته من آن لب خاموش نکرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه