گنجور

 
صائب تبریزی

جگر پاره اگر مایده خوانم شد

چشم شور فلک سفله نمکدانم شد

تنگدل داشت پریشانی پرواز مرا

غنچه گشتم، قفس تنگ گلستانم شد

دست شستم ز جهان، آب حیاتم گردید

پا نهادم به هوا، تخت سلیمانم شد

تا درین عالم پرشور نظر کردم باز

تخته مشق دو صد خواب پریشانم شد

خامشی از سگ گیرنده کمینگاه بلاست

نیستم ایمن اگر نفس به فرمانم شد

از خودی بود به من دامن صحرا زندان

رفتم از خویش برون، شهر بیابانم شد

رود نیلم به مکافات عزیزی بخشید

چهره نیلی اگر از سیلی اخوانم شد

کرد از تهمت اگر مصر غبار آلودم

دامن پاک، کلید در زندانم شد

صائب از خامه من سنبل تر می ریزد

تا دل آشفته آن زلف پریشانم شد