گنجور

 
صائب تبریزی

هر که ایام خط از سیمبران غافل شد

از شب قدر به ماه رمضان غافل شد

بیخودی می کند اوضاع جهان را هموار

وای بر آن که ازین خواب گران غافل شد

روزی بسته دهانان رسد از غیب، چرا

از دل تنگ من آن غنچه دهان غافل شد؟

با قدم خم شده خوش نیست پریشان نظری

در کمانخانه نباید ز نشان غافل شد

به فلک می رسد این دود کبابی که مراست

از دل سوخته من نتوان غافل شد

هر که از پشت ورق روی ورق را خوانده است

در بهاران نتواند ز خزان غافل شد

رتبه جاذبه عشق بلند افتاده است

بر فلک مه نتواند ز کتان غافل شد

یوسف از سیلی اخوان به غریبی افتاد

چون تواند کس از ابنای زمان غافل شد؟

یاد آن جان جهان است حیاتی گر هست

مرده دل آن که ازان جان جهان غافل شد

دامن بخت جوان رفت ز دستش بیرون

صائب آن روز که از پیر مغان غافل شد