گنجور

 
صائب تبریزی

هر که زشت است همان زشت به عقبی خیزد

کور از خواب محال است که بینا خیزد

خازن مرگ مبدل نکند گوهر را

جاهل از خواب محال است که دانا خیزد

ننگ همت بود از هیچ فشاندن دامن

سهل زهدی است که کس از سر دنیا خیزد

حاصلش ماندگی و آبله پا باشد

هر که بی جاذبه آن طرف از جا خیزد

روی در قبله عشق است همه عالم را

منزلش بحر بود سیل ز هرجا خیزد

رحمت از چهره دل گرد گنه پاک کند

تیرگی از دل سیلاب به دریا خیزد

هر نسیمی که به گرد سر یوسف گردد

آه بیطاقتی از جان زلیخا خیزد

گر چنین دست برآرند بزرگان به طمع

ابر چون پنبه افشرده ز دریا خیزد

شمع بینش شود از خاک شهیدان روشن

نرگس از تربت این طایفه بینا خیزد

گر به بالین من خسته دل آید صائب

رنگ اعجاز ز سیمای مسیحا خیزد