گنجور

 
صائب تبریزی

نیست ممکن دل آشفته به سر پردازد

بید مجنون به سرانجام ثمر پردازد

نیست در خاطر سودازدگان فکر وصال

به چه دل غرقه دریا به گهر پردازد؟

چشم بیمار تو درمانده تدبیر خودست

فرصتی کو به من خسته جگر پردازد؟

عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصل

چشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازد

صفحه روی تو اکنون که خط آورد برون

عجبی نیست به ارباب نظر پردازد

محو در پرتو خورشید جهانتاب شود

هر که چون شبنم گل دیده به زر پردازد

نامه اش پاکتر از صبح قیامت باشد

هر که آیینه دل وقت سحر پردازد

عیش شیرین نشود با نفس گیرا جمع

بی نوا ماند اگر نی به شکر پردازد

هر که در تربیت جوهر بینش باشد

به جگر سوختگان همچو شرر پردازد

زان عقیق لب سیراب چه کم می گردد؟

یک نفس گر به من تشنه جگر پردازد

دایم از تنگدلی سر به گریبان باشد

هر که چون غنچه درین باغ به زر پردازد

گرد ما فرد روان را نتواند دریافت

رهنوردی که به اسباب سفر پردازد