گنجور

 
صائب تبریزی

اگر آن غنچه دهن مهر ز لب برگیرد

جگر تشنه خورشید به کوثر گیرد

دل مادر شکن زلف کند نشو و نما

طفل ما پرورش از دامن محشر گیرد

ما چو مینا سر گفتار نداریم به خلق

دیگری مهر مگر از لب ما برگیرد

مست عشق تو چه پروای ملامت دارد؟

گردن شیشه به کف دامن محشر گیرد

عاشق از نیستی آبستن هستی گردد

مه نو فربهی از پهلوی لاغر گیرد

خلوت عشق کجا، نغمه منصور کجا؟

کیست این شمع پریشان شده را سر گیرد؟

رشک بر دولت بیدار حباب است مرا

که به هر چشم زدن عالم دیگر گیرد

جلوه گاهش خم چوگان حوادث بادا

صائب آن روز که سر از قدمت گیرد