گنجور

 
صائب تبریزی

هر کجا قصه آن طره و کاکل گذرد

موج آشفتگی از دامن سنبل گذرد

که گذشته ازین باغ، که تا دامن حشر

عرق شرم ورق بر ورق گل گذرد

دامنش در گرو خار ندامت ماند

شوخ چشمی که ز عاشق به تغافل گذرد

دامن حسن غیور تو ازان پاکترست

که تمنای تو در خاطر بلبل گذرد

ننهم پای ارادت به حریمی که در او

حرف طول امل و عرض تجمل گذرد

گریه حسرت ما از سر افلاک گذشت

سیل پرزور چو افتد ز سر پل گذرد

کشتی عقل، خراباتی این گرداب است

زهره کیست دلیر از قدح مل گذرد؟

بس که در هر گذری راهزنی پنهان است

رشته از کوچه گوهر به تأمل گذرد

اگر از عمر گرانمایه بیابد مهلت

صائب آن نیست ز کشمیر و ز کابل گذرد