گنجور

 
صائب تبریزی

نصیب خویش هر کس یافت در دنیا نمی ماند

گهر سیراب چون گردید در دریا نمی ماند

زخودبینی برآور کشتی بی لنگر خود را

که در موج خطر آیینه از دریا نمی ماند

نمی گیرند در دل خاکساران کینه انجم

زداغ لاله جا در سینه صحرا نمی ماند

غم روزی نیفشارد دل اهل توکل را

کسی در پای خم بی نشأه صهبا نمی ماند

ترا چشم قیامت بین ندارد نور آگاهی

وگرنه شورش امروز از فردا نمی ماند

فراغت دارد از بیتابی ما چرخ سنگین دل

اثر از نقش پای مور در خارا نمی ماند

به روی عشق طاقت پرده می پوشد، نمی داند

که کوه قاف زیر شهپر عنقا نمی ماند

محبت وحشیان را آشنا رو می کند صائب

اگر مجنون به صحرا می رود تنها نمی ماند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

دل از غش صاف چون گردید در دنیا نمی ماند

چو خرمن پاک شد در دامن صحرا نمی ماند

نباشد چشم در دنبال ارواح مقدس را

زعیسی سوزنی بر جای در دنیا نمی ماند

سخن کش می کند خالی دل ارباب معنی را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه