گنجور

 
صائب تبریزی

چنین ساقی اگر دور شراب ناب گرداند

بساط خاک را در یک نفس گرداب گرداند

از ان هر لحظه باشد جانبی روی نیاز من

که در هر جنبشی ابروی او محراب گرداند

به اندک روزگاری رشته عمرش گره گردد

اسیری را که آن تاب کمر بیتاب گرداند

مکن ای سنگدل از قتلم اظهار پشیمانی

چه لازم رخت خون آلود خود قصاب گرداند؟

مگر فکر شبیخون دارد آن غارتگر دلها؟

که چون پیکان دلم در سینه جای خواب گرداند

شود چون روبرو با عکس در آیینه، حیرانم؟

گل رویی که رنگ از پرتو مهتاب گرداند

به چشم اشکبار من چه خواهد کرد حیرانم

که آتش را به چشم آن روی تابان آب گرداند

حریم وصل را باشد زحیرانی نظر بندی

که ماهی را به دریا تشنگی قلاب گرداند

ندارد ناخوشی وضع جهان در چشم بیدردان

که غفلت بستر پرخار را سنجاب گرداند

نبیند در جهان آسودگی از ظلم خود ظالم

که پیکان در بدن پیوسته جای خواب گرداند

دل خوش مشرب آسوده است از گرد کدورتها

که ممکن نیست دریا روی از سیلاب گرداند

زروی گرم شیرین پرتوی گر کوهکن یابد

زبرق تیشه کوه بیستون را آب گرداند

زناکامی توان بر کامها فیروز شد صائب

که چون تبخال دل را تشنگی سیراب گرداند