گنجور

 
صائب تبریزی

زمین و آسمان از ناله من در خروش آمد

نشست از جوش دریا، سینه من تا به جوش آمد

نشاط دایمی خواهی، به درد از صاف قانع شو

که در دورست دایم جام هر کس درد نوش آمد

تو محو رنگ و بویی، ورنه از هر جنبش خاری

صریر خامه تقدیر، عارف را به گوش آمد

زدست رد مردم آن که می نالد نمی داند

که از دست نوازش کوه غم ما را به دوش آمد

خرابات مغان پرجوش بود از شور من صائب

جهان افسرده شد دیوانه ما تا به هوش آمد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
نسیمی

بهار آمد بهار آمد بهارِ سبزپوش آمد

رها کن فکر خام ای دل که می در خُم به جوش آمد

لب ساقی و جام مل، میان باغ و فصل گل

غنیمت دان که از غیبم سحرگاه این به گوش آمد

که: صوفی گر می صافی نمی‌نوشد مکن عیبش

[...]

عرفی

بسی در کوفتم تا یک خبر از می فروش آمد

عجب کز آبروی سرو من یک دل به جوش آمد

به میدان شهادت می برند اینک به صد ذوقم

بشارت ها که از خاک شهیدانم به گوش آمد

ازین عهد شباب تیز رو آسایشی بستان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه