گنجور

 
صائب تبریزی

زخونم رنگ آن رخساره گلگون نمی گیرد

که چون تیغ آبدار افتاد رنگ خون نمی گیرد

ز الفت خوابگاه وحشیان شد دامن مجنون

همان لیلی زشوخی انس با مجنون نمی گیرد

غبار هستی همت بلندان غیرتی دارد

که وقت تنگدستی دامن گردون نمی گیرد

مگر از خود بر آرد آب این تبخاله خونین

وگرنه تشنه ما آب از جیحون نمی گیرد

بغیر از بیخودی دارالامانی نیست عالم را

عبث در خلوت خم جای افلاطون نمی گیرد

مرا نظاره خوبان به حال خویش می آرد

خمار من شرابی جز لب میگون نمی گیرد

چنان از روی لیلی آتشین شد دامن صحرا

که مجنون چون سپند آرام در هامون نمی گیرد

چنان برده است حرص زر قرار از جان بیتابش

که استقرار در زیر زمین قارون نمی گیرد

خمار چشم لیلی نشکند از ساغر دیگر

تماشای غزالان راه بر مجنون نمی گیرد

زصد مصرع یکی را می کند خوش طبع ما صائب

زمین سرکش ما نخل ناموزون نمی گیرد