گنجور

 
صائب تبریزی

کجا دیوانه را دل از ملامت تنگ می‌گردد؟

که نخل بارور را دل سبک از سنگ می‌گردد

ز دست‌انداز گردون کوته‌اندیشی که می‌نالد

نمی‌داند که ساز از گوشمال آهنگ می‌گردد

ز بس عالم سیه در چشمم از نادیدنی‌ها شد

مرا آیینه دل صیقلی از زنگ می‌گردد

به آهی کوه تمکین نکویان را سبک سازم

به من فرهاد سنگین دست کی همسنگ می‌گردد؟

چرا اندیشم از گرد گنه با رحمت یزدان؟

به دریا سیل چون پیوسته شد یکرنگ می‌گردد

اگر از زنگ می‌گردد سیاه آیینه‌ها را دل

صفای چهره افزون از خط شبرنگ می‌گردد

مخوان بر زاهدان خشک‌طینت شعر تر صائب

که آب چشم نیسان در صدف‌ها سنگ می‌گردد