گنجور

 
صائب تبریزی

از نزاکت رنگ اگر بر چهره گل بشکند

خار از بیطاقتی در چشم بلبل بشکند

نخل ماتم می دهد سامان برای خویشتن

هر که شاخی از گلستان بی تأمل بشکند

نیست از آتش عنانی در بساط نوبهار

آنقدر فرصت که دامن بر میان گل بشکند

دست شوخی چون بر آرد ز آستین آن شاخ گل

بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند

این گره کز زلف او افتاد در کار چمن

شانه باد صبا در زلف سنبل بشکند

بر نیاید با دل خودکام، صددریا شراب

این خمار از آب شمشیر تغافل بشکند

قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست

سیل از رفتن نمی ماند اگر پل بشکند

نیست ممکن راه یابد در گلستانش نسیم

گرچنین دل در خم آن زلف و کاکل بشکند

می شود چون تیغ کوه از ابر رحمت آبدار

هر که صائب پا به دامان توکل بشکند

 
 
 
صائب تبریزی

هر که خار آرزو در دیده دل بشکند

بی تردد پای در دامان منزل بشکند

از هجوم آرزو جای نفس در سینه نیست

سخت می ترسم که آخر شهپر دل بشکند

با دوصد بند گران عالم زما پرشور شد

[...]

شاطرعباس صبوحی

ترک من، چون حلقهٔ مشکین کاکل بشکند

لاله را دلخون کند، بازار سنبل بشکند

ور خرامان سرو گلنارش کند میل چمن

سرو را از پا در اندازد، دل گل بشکند

تا هلال ابروی جانان ز چشمم دور شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه