محو جانان خویش را جانان تصور می کند
قطره خود را بحر بی پایان تصور می کند
هر که در سرگشتگی ثابت قدم گردیده است
کوه را ابر سبک جولان تصور می کند
سرو سیمین ترا دیده است هر کس در لباس
جان بی تن را تن بی جان تصور می کند
باده جان بخش را مخمور در دلهای شب
در سیاهی چشمه حیوان تصور می کند
هر که آتش زیر پا دارد درین وادی چو برق
خار و خس را سنبل و ریحان تصور می کند
حیرت دیدار روی هر که را با خود کند
عالمی را همچو خود حیران تصور می کند
بس که در خون جگر غلطیده ام، نظارگی
هر سر موی مرا مژگان تصور می کند
در تماشای تو از بس کرده ام قالب تهی
هر که می بیند مرا بی جان تصور می کند
هر که چون صائب دلش گوهرشناس وقت شد
دم زدن را عمر جاویدان تصور می کند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
اشتیاقم جام می را جان تصور می کند
هر خمی را چشمهٔ حیوان تصور می کند
در غم عشق آنکه دندان بر جگر افشرده است
خون دل را نعمت الوان تصور می کند
آنکه باشد مستی اش از ساغر سرجوش غم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.