گنجور

 
صائب تبریزی

مکن ز باده لعلی لب چو مرجان سرخ

ز پشت دست ندامت مساز دندان سرخ

ز غوطه ای که به خون زد خدنگ، دانستم

که عاقبت رگ گردن کند گریبان سرخ

مجوی روزی بی خون دل ز خوان سپهر

که شد به خون شفق نان مهر تابان سرخ

به گریه سایل اگر روی خود کند رنگین

ازان به است که گردد به ابر احسان سرخ

نگشت چاه چو فانوس روشن از رویش

نشد ز سیلی تا روی ماه کنعان سرخ

زرست مایه خوشحالی و برومندی

که روی گل بود از خرده در گلستان سرخ

گرفته دل نبود هر که را بود مغزی

که زیر پوست بود پسته های خندان سرخ

به تلخرو مکن اظهار تنگدستی خویش

که از تپانچه بحرست روی مرجان سرخ

به شیر، طفل مرا رام خویش نتوان کرد

مگر به خون کند از مهر دایه پستان سرخ

گلی که از سفر خویش چیده ام این است

که شد ز آبله ام ریگ این بیابان سرخ

ز سوز دل نفس سرد آتشین گردد

که روی صبح شد از آفتاب تابان سرخ

بهار خشک لبان می رسد ز پرده غیب

به خون آبله مژگان کند مغیلان سرخ

خیال سیب زنخدان یار می گزدش

شد از فشردن دل هر که را که دندان سرخ

سموم را نفس انگشت زینهار شود

ز سوز سینه من گر شود بیابان سرخ

به رنگ آب کند جلوه در نظر نرگس

ز باده چون نشود چشم باده خواران سرخ؟

سخن نگردد رنگین به سرخی سر باب

که از خیال غربت است روی دیوان سرخ

چرا نباشد منقار طوطیان رنگین؟

که حرف سبز کند چهره سخندان سرخ

سخن ز خامه رنگین خیال ماست بلند

ز شقه علم ماست روی میدان سرخ

سخن ز خامه صائب گرفت رنگینی

که روی گل بود از بلبل خوش الحان سرخ