گنجور

 
صائب تبریزی

عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبح

گل به دامن چیند از خورشید تابان همچو صبح

از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش

نور صدق آن را که باشد در دل و جان همچو صبح

دیده هر کس که از انجم فشانی شد سفید

می شود روشن ز نور مهر تابان همچو صبح

هر که بر بالین او شمعی بود چون آفتاب

می کند جان را فدا با روی خندان همچو صبح

عالمی دارد نظر بر دست و تیغ آفتاب

تا که را قسمت شود زخم نمایان همچو صبح

می کند احیا جهانی را ز تأثیر نفس

هر که دارد شور عشقی در نمکدان همچو صبح

عاشق صادق کسی باشد که گیرد بی هراس

تیغ خورشید درخشان را به دندان همچو صبح

دایه گردون اگر خون را کند یک چند شیر

شیر را خون می کند آخر به پستان همچو صبح

اشتهای من ازان صادق بود دایم که من

قانعم از سفره گردون به یک نان همچو صبح

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم

آفتابش سربرآرد از گریبان همچو صبح