گنجور

 
صائب تبریزی

نیست با دیده ظاهر دل روشن محتاج

نبود خانه آیینه به روزن محتاج

کرده ام غنچه صفت باغ خود از خانه خویش

نیستم با دل صد پاره به گلشن محتاج

غیر ازین شکوه ازان دست گهربارم نیست

که مرا کرد به دریوزه دامن محتاج

جلوه حسن ز کوته نظران مستغنی است

نیست عیسی به نظربازی سوزن محتاج

نیست موقوف طلب، همت اگر سرشارست

دامن ابر نباشد به فشردن محتاج

شاهد نقص جنون است به صحرا رفتن

شعله سرکش ما نیست به دامن محتاج

در گلستان جهان غیر دل من صائب

غنچه ای نیست که نبود به شکفتن محتاج