گنجور

 
صائب تبریزی

داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاج

نبود آتش خورشید به دامان محتاج

نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش

نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج

چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!

که مرا کرد به صد دیده حیران محتاج

حسن را شرم ز آفات نگه می دارد

نبود چهره مریم به نگهبان محتاج

نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز

که صدف در دل دریاست به دندان محتاج

سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان

که در اهل کرم نیست به دربان محتاج

عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر

به مددکاری مورست سلیمان محتاج

در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد

نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!

می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف

هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج

دل دیوانه ما بی دف و نی در رقص است

شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج

دیده سیر مدارید توقع ز جهان

که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج

صائب البته سخنگو طرفی می خواهد

لب خاموش نباشد به سخندان محتاج