گنجور

 
صائب تبریزی

در هر جگری شوری ازین گرم نفس هست

چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست

اندیشه آزاد شدن فال غریبی است

آن را که خیابان گل از چاک قفس هست

گلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کم

چندان که درین بادیه آواز جرس هست

گر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بار

سامان به سر دست زدن همچو مگس هست

صائب نشود پخته به خورشید قیامت

در میوه هر دل که رگ خام هوس هست