گنجور

 
صائب تبریزی

عرش بلند مرتبه بنیان آدم است

خورشید عقل، شمسه ایوان آدم است

آدم چه جوهری است، که گنجینه سپهر

با صد هزار چشم نگهبان آدم است

لعلی که خون کند به جگر آفتاب را

در مشت خاک بی سر و سامان آدم است

همت بلند دار که نه خاتم سپهر

فرمان پذیر دست سلیمان آدم است

در بزم قدسیان خبری زین چراغ نیست

سوز و گداز، شمع شبستان آدم است

از پیچ و تاب درد، ملک را نصیب نیست

این تاب در کمند رگ جان آدم است

ده آیه حواس که منشور قدرت است

نازل ز روی مرتبه در شأن آدم است

از قدر، پای بر سر گردون گذاشته است

در خاک اگر چه گوشه دامان آدم است

بر هر گل زمین، گل ابری گماشته است

روی شکفته تازه کن جان آدم است

تا دست می رسد به می و مطرب و نگار

اندیشه بهشت ز کفران آدم است

از دلو آفتاب ربوده است اختیار

این یوسفی که در چه کنعان آدم است

آدم نه ای، ازان ز فلک شکوه می کنی

ورنه فلک مسخر فرمان آدم است

صائب جواب آن غزل سیدست این

کامروز آدم است که شیطان آدم است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode