گنجور

 
صائب تبریزی

پیش کسی که درد به درمان برابرست

هر خنده ای به زخم نمایان برابرست

زنهار چاک سینه خود را رفو مکن

کاین رخنه قفس به گلستان برابرست

دوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطر

کثرت به چارموجه طوفان برابرست

این آبرو که ساخته ای از طمع سبیل

هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست

در دیده کسی که سیه روزگار شد

صبح وطن به شام غریبان برابرست

دست نوازش فلک از روی دوستی

با سیلی عداوت اخوان برابرست

حاجت به دور باش نباشد بخیل را

پیشانی گرفته به دربان برابرست

چون مور نیست سایه من بار بر زمین

این منزلت به تخت سلیمان برابرست

باقی نسازد آن که به آثار نام خویش

در زندگی و مرگ به حیوان برابرست

جمعیتی که تفرقه خاطر آورد

در چشم من به خواب پریشان برابرست

از میزبان تکلف بسیار در سلوک

با جرأت فضولی مهمان برابرست

از دخل رو متاب که انگشت اعتراض

در صافی کلام به سوهان برابرست؟

وصلی که پای شرم و حیا در میان بود

مضمون او مشو که به هجران برابرست

هر سینه ای که هست در او خارخار عشق

صائب به صد هزار گلستان برابرست