گنجور

 
صائب تبریزی

دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت

فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت

نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان

شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت

کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟

رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت

ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من

به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت

ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود

کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت

شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟

سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت

بس است سایه تیر تو استخوان مرا

مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت

کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟

که دست کوته ما دامن دعا نگرفت