گنجور

 
صائب تبریزی

دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت

فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت

نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان

شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت

کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟

رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت

ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من

به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت

ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود

کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت

شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟

سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت

بس است سایه تیر تو استخوان مرا

مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت

کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟

که دست کوته ما دامن دعا نگرفت

 
 
 
کلیم

جز از غبار مذلت دلم جلا نگرفت

بخاک تا نفتاد این گهر صفا نگرفت

ز دستبرد حوادث گریخت یک سر تیر

هدف بدشت بلا نیز جای ما نگرفت

رمیده اند چنان از خط هواداران

[...]

صائب تبریزی

دلم زگریهٔ مستانه هم صفا نگرفت

فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه