گنجور

 
صائب تبریزی

اگر نه عاشقی این چهره خزانی چیست؟

اگر نه ماتمی این بخت آسمانی چیست؟

چو گردباد به رقص است ذره ذره خاک

تو نیز سنگ نشان نیستی، گرانی چیست؟

زبان شمع به صد آب و تاب می گوید

که جز فسردگی انجام زندگانی چیست؟

اگر ز آینه روی او نظر یابم

به طوطیان بچشانم شکرفشانی چیست

کمان لاف اگر زه کنم به ابرویش

به ماه نو بنمایم که شخ کمانی چیست

اگر سحاب ز من آستین فشان گذرد

به دامنش بشمارم که درفشانی چیست

چو شمع کشته زبان آوران خموش شوند

اگر بلند بگویم که بی زبانی چیست

دل رمیده ما را به چشم خود مسپار

سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست

ز حیرت تو شود آب زندگانی خشک

تو چون خرام کنی آب زندگانی چیست

زبان چو برگ خزان دیده است در چمنم

به این دماغ چه دانم که گل فشانی چیست

فغان که غنچه مشکل گشای دل صائب

نیافت چاشنی خنده نهانی چیست