گنجور

 
صائب تبریزی

به نامرادی ما عشق مایل افتاده است

وگرنه مطلب کونین در دل افتاده است

در آن محیط کرم، دور باش منعی نیست

کف از سبکسری خود به ساحل افتاده است

همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون

تمام روز به میخانه دل افتاده است

مرا که دست و دل از کار رفته است، چه سود

که دست یار به دوشم حمایل افتاده است؟

ز عاجزانه نگاهم، ز دست قاتل تیغ

به روی خاک، مکرر چو بسمل افتاده است

ز ما به همت خشک ای فقیر قانع شو

که کار ما به جوانمردی دل افتاده است

سیه دلی که ترا بسته است بند قبا

ازان لطافت اندام، غافل افتاده است

عجب که گریه ما در دلش اثر نکند

که دانه پاک و زمین سخت قابل افتاده است

نشسته است به گل، بارها سفینه چرخ

به کوچه ای که مرا رخت در گل افتاده است

نصیب کشته عشق از بهشت جاویدان

همین بس است که در پای قاتل افتاده است

نظر ز حلقه فتراک برنمی دارم

که این دریچه به جنت مقابل افتاده است

به شوخی مژه یار می توان پی برد

ز رخنه های نمایان که در دل افتاده است

نظر ز حال فروماندگان دریغ مدار

ترا که چشم به دیدار منزل افتاده است

به تخم سوخته ما چه می تواند کرد؟

زمین میکده هر چند قابل افتاده است

ز بزم وحشت پروانه می کشد آزار

وگرنه شمع مکرر به محفل افتاده است

به خاکساری افتادگان نمی خندد

کسی که یک دو قدم در پی افتاده است

ز آتشین رخ ساقی گمان بری صائب

که اخگری به گریبان محفل افتاده است