گنجور

 
صائب تبریزی

هنوز خط ز لب یار برنخاسته است

غبار فتنه ازین رهگذر نخاسته است

ز بخت تیره من از آفتاب نومیدم

وگرنه صبح ز من پیشتر نخاسته است

مکن به دل سیهان پند خویش را ضایع

که خون مرده به صد نیشتر نخاسته است

نچیده است گل از روی دولت بیدار

ز خواب هر که به روی تو برنخاسته است

ز لرزش دل عشاق کی خبر داری؟

که آه سرد ترا از جگر نخاسته است

ز تندباد حوادث نمی روم از جای

فتاده ای چو من از خاک برنخاسته است

ز محفلی که مرا جستن است در خاطر

سپند از آتش سوزنده برنخاسته است

مکن به سنگدلان صرف آبرو صائب

که هیچ ابر ز آب گهر نخاسته است